هر روز در سکوت خيابان دوردستروي رديف نازکي از سيم مينشست
وقتي کبوتران حرم چرخ ميزدنديک بغض کهنه توي گلو داشت...ميشکست
ابري سپيد از سر گلدسته ميپريد:-جمع کبوتران خوش آواز خودپرست!
آنها که فکر دانه و آبند و اين حرمجايي که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها براي حاجتشان بال ميزننداصلاً يکي به عشق تو آقا پريدهاست؟
رعدي زد آسمان و ترک خورد ناگهاناز غصهي کلاغ، کلاغي که سخت مست...
ابر سپيد چرخ زد و تکه پاره شدهرجا کبوتري به زمين رفت و بال بست
باران گرفت -بغض خدا هم شکسته بوداما کلاغ روي همان ارتفاع پست
آهسته گفت: «من که کبوتر نميشومتنها دلم به ديدن گلدستهات خوشست...»
تقديم به بهترين داداش
و
استاد معنوي