با هم راه افتادیم . من بودم و شبان . او می رفت چارق خدا را بدوزد. روغن و شیر برایش ببرد . موهایش را شانه کند.
من می رفتم پابوس حضرت!
گفت : حالا کدوم حرم بریم؟ گفتم : فرقی با هم ندارند . همه ی اولیای خدا یک نور واحدند
شبان خندید : برای تو فرقی نمی کند کجا برویم؟
گفتم : نه ، نباید بکند.
گفت : پس چرا به اسم او که می رسی ، روی چشمت مه می گیره؟فرق نمی کنن که؟
لال شدم . مچ گرفته بود . گفت : تو نور واحد و این حرفها سرت نمی شه . درس تو هنوز به اونجا نرسیده .
این درس کلاس بالایی هاست . درس تو رسیده به نان و نمک! نان و نمک او را خوردی ، به او دل بستی .
بین او و همه ی ائمه فرق می گذاری . نمک گیر شده ای .
شناسنامه را از شیشه ی باجه بردم تو : آقا لطفا یک بلیط برای مشهد!
می خواستم قبل از این که مشرف شوم غسل کنم . می دانستم جزو آداب است . دوش هتل آب گرم خوبی داشت .
لیف و صابون و کیسه هم بود برای سابیدن. اما این شبان نگذاشت . گفت : فایده نداره ، این آبها چرک را نمی شوید .
این لجن ها لرد بسته . اگر بسابی هم نمی رود.
گفتم : با این سر و وضع برویم ؟
گفت : اهل بیرون کردن که نیستند . معصوم هم که نمی تونه به رجس نگاه کنه . می بینند الان است که بارگاهشان
نجس شود . دستور میدهند زود بیایند ما را تطهیر کنند که همه جا را به گند نکشیم . تا می آیند بشویندمان زود نیت
میکنیم : خدایا ما را از پاکیزگان قرار بده و این میشه غسل زیارت!
گفتم : چه زرنگی !
گفت : کسی برای ملاقات رود غسل می کند ، عاقل؟
شیر آب را بستم . یکی در گوشم زیارت جامعه میخواند : ولایتتان زیبایمان کرد ، چرک روحمان را گرفت ،
جانمان را شست.
کفش های من و پاهای برهنه او ، هر دو به صحن رسیدیم . گفتم : تند نرو ! اول اذن دخول بخوانیم. اجازه ورود بگیریم.
پاهای عریانش از شوق رفتن لرزیدند. مبهوت نگاهم کرد . گفتم : من میخوانم تو تکرار کن :
آیا به من اجازه میدهید ای فرشتگان مقیم در این درگاه؟
آیا به من اجازه می دهی ای رسول خدا؟
آیا به من اجازه می دهی ای آقا ، ای علی بن موسی الرضا؟
عصایش را به زمین کوفت : این جور ادب ها مال اهل مدینه ی خودشان است . همان ها که هر روز به درسشان می آیند
دستشان را می بوسند. ما که اهل شهرشان نیستیم . ما را که راه نداده اند. ما اهل بیابانیم. دور از آب و آبادی ولایت!
ما اعرابی هستیم. بیابان فراق نشین . اعرابی ادب سرش نمی شود.
گفت : با ما مدارا می کنند ! باور کن. گفتم :هیچی نگوییم؟ همین طور برویم تو ؟
گفت : فقط سرت را بیانداز پایین و برو تو! به زبان بیابان نشینی ، این یعنی اذن دخول.
سرش را انداخت پایین و با پاهای برهنه ی از شوق لرزاندوید طرف حرم. خادم کفش دار زد به شانه ام :
نمره ی کفشتو بگیر . حواست کجاست؟
گفتم : بیا سلام کنیم.
سلام برتو ای حجت خدا در زمین
سلام بر تو ای صدیق شهید
سلام ب تو ای جانشین خوب ونیکو
شبان ایستاده بود و طوری غریب ، به کلماتی که از دهانم بیرون می آمدند نگاه میکرد. طوری غریب! طفلکی، نمی فهمید
حرفها به زبان او نبود. نگاهش کردم تا شاید او هم سلام ها را تکرارکند . هنوز مات بود...درمن؟ یا کنارم؟ نمی دانم !
دست روی سینه اش گذاشت : السلام علیک دوست! سیدی مولای مهربان!
میلاد با سعادت هشتمین نور هدی در زمین ، سلطان رئوف و مهربان
حضرت علی ابن موسی الرضا
بر همه ی دوستداران حضرتش مبارک باد