بازم یه جمعه دیگه ....
امروزم خیلی دلتنگم ، دلتنگ آقامون
اما اتفاقی که امروز افتاد خیلی مرا تکان داد . نمی دانم چرا ؟
دیشب رو خیلی دیر خوابیدم ، مهمونی بودیم و همین مزید برعلت بود . خوابهای پریشانی می دیدم خواب می دیدم کنکور دارم و دیر رسیدم
نمی دانم شاید یه جورایی دلم شور کنکوریها رو می زد . خواب می دیدم راه نفسم گرفته و باز نمی شه داشتم خفه می شدم . خواب مادر بزرگم
رو دیدم که داشت می خندید آخه بعد از چند وقت دیشبم براش فاتحه خوندم . نمی دونم چی شد که صبح با صدای داد خودم از خواب بیدار شدم .
یه جورایی توی دلم خالی بود . خودم رو مشغول به کار کردم که تلفن زنگ زد .یک آشنا بود که گفت مامانش اینها توی راه مشهد تصادف کردند
بعد هم خبر فوت مامانش را داد . خیلی ناراحت شدم چون خانم خیلی مهربونی بود . هنوز تصویر خندیدنش توی ذهنم است . همین دیروزعصر
بود که براش پیامک دادم که برای شادی روح فرستنده و گیرنده پیام فاتحه و پنج صلوات و حالا خودش رفت . هنوز باورم نمی شه خدا کند که
خبر اشتباهی باشد خداکند که این هم خواب باشد . یادم می یاد یکبار گفت خدا دو تا بچه خوب به من داده که به دنیایی عوضشان نمکنم . یادم می یاد همین سه شنبه قبل برام نوشت روزت مبارک آخ که چقدر دنیا بی معرفته نمیدانم چی بگم از صبح که این خبر را شنیدم حالم دست خودم نیست .
شاید این تلنگری باشد برای من و شما که مرگ سراغ همه می یاد و پیر و جوان ، فقیر و دارا ، زیبا و زشت ندارد . بالاخره می یاد .
یادم می یاد چند وقت پیش چقدر تلاش می کرد که بتواند جهیزیه برای یه بنده خدا تهیه کنه . اینها رو که می گم فکر نکنید سنش زیاد بود نه شاید
هنوز به چهل نرسیده بود . راستی شنیدم که اگر کسی در راه زیارت کشته بشود شهید است ، نمی دانم اینم یه جوری دیگه .
از همه دوستان می خواهم که برای پدر و مادرش دعای صبر کنند همچنین برای همسر و فرزندانش. برای شادی روح عزیزش صلوات .