سلام
شخصی حکایت می کند : میان من و پیرمردی که در بغداد زندگی می کرد و به صلاح و درستکــــــاری معروف بود ، رفاقت
وجود داشت . روزی که در بستر مرگ افتاده بود مرا طلبید و سیصد دینار پول به من داد و گفت : آنها را در مرگم خرج کن!
او وصیت کرد : مرا در مقبره ای معروف به خاک بسپار و بازمانده پولم را به نیازمندی که می دانی محتـــــاج است ، ببخش!
وقتی از دنیا رفت او را دفن کردم و برگشتم . در راه برگشت از روی پلی عبور می کردم اسبی از کنارم گذشت و نـاخواسته
به من خورد و دستمالی که مابقی پولهای پیرمرد در آن قرار داشت از دستم رها شد و به رود دجله افتاد !
دستم را بر پشت دستم کوبیدم و با صدای بلند گفتم : لا حول و لا قوة الا بالله ...
مردی که این سخن را شنیده بود از من پرسید : چه اتفاقی افتاده است ؟ و من داستان را برای او نقل کردم . او لباس هایش را
درآورد و زود خود را به آب زد و لحظاتی بعد در حالی که دستمال را به دهان گرفته بود از آب بیرون آمد و آن را در اختیار
من قرار داد.
من پنج دینار از آن پول ها را به او دادم . او با دریافت این پنج دینار چنــــــان خوشحال شد که گوئی می خواست پرواز کند و
سوگند یاد کرد :روز خود را در حــالی آغــــاز کرده است که روزی (چیزی برای خوردن) نداشته است ! او سپس از پدرش
شکایت نموده و گفت :
پدرم با اینکه از نیـــازمندی من اطلاع داشت ، اموال خویش را از من دریغ داشته و از من دوری گزید و امـــروز نیز از دنیا
رفته است! او مرا ازبیماری خود آگاه ننموده و با دارائی که داشت از دنیا رفته است .
پرسیدم : پدرت کیست ؟
گفت : فلانی پسر فلانی ! و درست نام همان پیرمرد را نام برد که من او را دفن نموده بودم. من از این ماجرا شگفت زده شده
و چند نفر را به شهادت طلبیدم و آنها گواهی دادند که این شخص ، فرزند همان پیرمرد است . من نیز پول هـا را در اختیار او
قرار داده و گفتم : این پول ها ، به تو تعلق دارد!